پیر مغان جام میم داد دوش


از دو جهان بانگ برآمد که نوش

می روی و از عقبت می رود


جان و تن و دین و دل و عقل و هوش

رفتی و برخاست فغانم ز دل


آمدی از راه و نشستم خموش

بر من و یاران شب یلدا گذشت


بس که ز زلف تو سخن رفت دوش

آب دو چشمم همه عالم گرفت


وآتش جانم ننشیند ز جوش

کاش بسازند ز خاکم سبو


بو که حریفان بکشندم به دوش

سرد شد از حکمت ناصح دلم


کآتش من بیند و گوید مجوش

تا به جمال توگشودیم چشم


از سخن خلق ببستیم گوش

ناصح از آن چهره نپوشیم چشم


گر تو توانی نظر از ما بپوش

رعد بنالد ز تجلی برق


از تو کنون جلوه و از ما خروش

پردهٔ دعوی بدرد دست غیب


گر نبود فضل خدا عیب پوش

نالهٔ قاآنی اگر بشنود


از جگر سنگ برآید خروش